فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

دختر

این گل پسر بعضی وقتا یه کارای می کنه ،یه ادا های در میاره بیا و ببین .کلاه و روسری مامانشو بر می داره میزاره سرش می گه من ( دُختل ) شدم .... بهش می گم دوست داری آبجی داشته باشی ؟ میگه :آله ،نه داداش باشه فوتال بازی کنیم . میگم با آبجی هم میشه فوتبال بازی کنی . میگه نه داداش ،کشتی بگیلم ،فوتال بازی کنم . خوب چاره ای نیست حرف حرف شماست .     تعجب نکنید این آقا فرهام گل پسر مامان و بابا . ...
28 دی 1391

اولین نقاشی ( چشم چشم دو ابرو )

عشق مامان دیروز برای اولین بار با خواندن شعر چشم چشم دو اَبو دماغ و دهن یه گدو   نقاشی کشید و منم حسابی ذوق کردم . خوب چه میشه کرد عشق مادری همیشه همه جا فوران می کنه دیگه قربونت برم عزیز دلم . منم سریع دوربین آوردم و ازت عکس گرفتم تا بزرگ شدی شاهکاراتو ببینی .           پسر گلم خیلی دوست دارم وقتی دیروز ازت عکس گرفتم خیلی ذوق کردم و خدارو هزاران مرتبه بخاطر تو توی که بهترینی و برای ما امید زندگیمون هستی شکر کردم ،دوست دارم . اما این عکست برای ٢٨ آذر ماهِ و اون موقع دو سال و سه ماه داشتی دیگه داری بزرگ میشی ،مرد شدی .بهترینم دوست داریم .  ...
24 دی 1391

روز جهانی کودک مبارک

    فرهام جان عزیز دلم ،قشنگترینم ،زیبا ترین آهنگ زندگیم ،بهترینم ،آرامش بخش ترینم روزت مبارک .     روز جهانی کودک به تمام کودکان جهان مبارک باد   (کودک باید در فضایی سرشار از خوشبختی و محبت و تفاهم بزرگ شود ) با این شعار وبا ارزشی که ما ایرانی ها به خانه وافراد خانواده قائلیم ارزش این عضو خانواده کاملا مشخص می گرددو بایدبه این عضو توجه ویژه نمود .عضوی که اگر چه امروز کودک است و معصوم ،اما فردا بزرگ است ومسئول و خود تربیت کننده ی نسلی جدید .نسلی که روز به روز مسیرش عوض می شود. کودکی که  امروز ریشه ی خانوادگی اصیل دارد بین دو تضاد گرفتار است ،یک سو ته مانده ی ارزشها...
21 دی 1391

گل پسر

گل گلدون ! سلام                  غنچه خندون ! سلام     نمک نمکدون ! سلام                   قند تو قندون ! سلام  آی گل پونه ! سلام                  یکی یدونه ! سلام عزیز دوردونه ! سلام               چراغ خونه ! سلام   سلام عزیز دلم ،ببخشید دیگه دیر آمدم همش تقصیر خودت ،آخه ماشاء الله هزار ماشاء الله آنقدر شیطون...
21 دی 1391

بابا بزرگ

فرهام جان الان سه تا شعر بلده (یه توپ دارم قل قلی ، بابا بزرگ ،گربه سرما خورده ) چند تا هم دست و پا شکسته یاد گرفته و یکی از شعرای که یاد گرفته شعر بابا بزرگ که خیلی هم خوشش میاد وقتی بیرون می ریم هر پیرمردی  رو می بینه می گه بابا بزرگ.خودشم خیلی جالب ادای بابا بزرگارو در میاره .الهی قربونت بشم . بابا بزرگ چه پیره          الهی هرگز نمیره عینک داره با عصا          قصه میگه با ادا خوشحال مثل بنده        با ریش سفید میخنده دست میزاره تو سینی     به من میده شیرینی همین شعر به سبک آقا فره...
21 دی 1391

تعطیلات آخر هفته

چهارشنبه بعداظهر اولین بارت بود که رفتی آب گرم .خیلی برات جالب بود بابا یه تویپ قایق برات خرید و رفتی توش نشستی و حسابی کِیف کردی .وقتی از آب آمدی بیرون شروع کردی به تعریف کردن و باز تکرار می کردی که بازم بریم شنا .قرار شد که بابا بازم امروز ببرتت شنا خوشبحالت شد . فرداش که پنجشنبه بود روز اربعین حسینی مثل هر سال رفتیم خانه عمو رسول همه اونجا جمع بودیم تا احسانی رو که پخته شده بود را پخش کنیم .بعد از انجام کارا و خوردن نهار شما شروع کردی به بازی کردن با راکت و یه توپ اسفنجی انقدر مشغول بازی کردن بودی که توپت رفت زیر میز اُپن که یدفه سر شما هم خورد به لبه میز اُپن اولش همرو نگاه کردی بعد سرتُ مالیدی بعد بوغز کردی و آمدی پریدی...
20 دی 1391

خمیر بازی

گل مامان دیگه هنرنمایی می کنه و هنراشو نشونمون میده .با خمیر توپ قلقلی درست کرد ،مار درست می کنه ،عکس آدم درست کرده و ... دیگه خمیرا رنگ واقعیشونو از دست دادن و معلوم نیست هر کدام چه رنگی داره از بس همه رنگارو با هم قاطی می کنی و برات خیلی جالب . اینم یکسری از هنر دست گل پسرم ،فرهام جون . عکس یه آدمک در حال انجام درست کردن آدمک. جمع توپ فلفلی ها به تعبیر فرهام جون :یه نی نی توی تختش یه آقای که کلاه گذاشته سرش.   ...
20 دی 1391

مستقل شدن

سلام عزیز مامان ،گل مامان ،عشق مامان و بابا . پسرمون دیگه برای خودش یه پا مرد شده و مستقل رو تخت خودش جدا از مامان و بابا میخوابه .دیگه تصمیم گرفته بودم که اتاق پسرمو سوا کنم ولی بابا گفت اصلا امکان نداره خودمم دلم برات سوخت .تصمیم گرفتیم که اول با فاصله و عادت کردن جدات کنیم به همین خاطر تختامونو  از هم جدا کردیم و بین تختا فاصله گذاشتیم .الان حدود یازده روز که دیگه دور از مامان و بابا می خوابی روزای اول خیلی سخت بود هم برای خودم هم برای پسر گلم ولی شبا با قصه گفتن و کنار تختت ماندن یواش یواش عادت کردی ولی بعضی وقتا باز میگی می خوام پیش شما بخوابم ولی بهت اجازه نمی دیم چون دیگه مرد شدی و آخر خودت میگی برم تو تختم ،منم دوست دارم پسرم ...
16 دی 1391