فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

28 ماهگیت مبارک

(١٠/١٠/١٣٩١ ) پسر گلم عزیز دلم 28 ماهگیت مبارک .الان بیست و هشت ماهه که با بودنت زندگیمون زیباتر شده امیدوارم که همیشه سالم و سلامت و موفق در کنار هم به خوبی زندگی کنیم . دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت داریمممممممممممممممممممممممممممممممممم.   ...
13 دی 1391

اولین آمپول

هفته پیش کلا توی خانه بودیم بجز یه روز مجبور شدیم بخاطر مریض شدنت بریم دکتر و شما اولین آمپول در دو سال و سه ماهگی زدی ،اول شروع کردی به گریه کردن ولی به هر ترتیبی بود آمپول زدی و بعد پاشدی گفتی من بزرگ شدم .خیلی دلم برات سوخت اصلا دوست نداشتم که بهت آمپول بزنن ولی واجب بود .نمی دونم چطور شد که پسر گلم یدفه گلوش چرک کرد و حسابی سرفه می کردی ولی خدارو شکر با چندتا شربت و یه آمپول تا آخر هفته حالت خیلی بهتر شده بود امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشی . خیلی خیلییییییییییییییییییییییییییییی دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممممممم. ...
2 دی 1391

پوشک نه !

تا الان می گفتی  ( پیشک ) که همان پوشک خودمون هست رو ببندیم و راضی نمی شدی که از پوشک جدا بشی .ولی من و بابا آنقدر در مورد جایزه گرفتن با شما صحبت کردیم که اگر پوشک نبندی برات جایزه می گیریم .فردای اون روز که از خواب بیدار شدی گفتی مامان من بُزوگ ،دیگه پیشک نبندیم من مرد شدم .  من هم با تعجب و خوشحالی گفتم آفرین پسرم شما دیگه مرد شدی ،بزرگ شدی تا ظهر تمام کارا خیلی خوب پیش رفت ولی دیگه راسنش هم من خسته شدم هم خودت ،و هم می ترسیدم سرما بخوری از بس که تند تن رفتیم دستشویی اینبار خودت گفتی عیبی نداله آقای دُِِکتر گفته پوشک ببند یه کوچولو من هم که بخاطر سردی هوا می ترسیدم سرما بخوری، باز پوشک بستی ولی به این شرط که دستشویی داشتی ...
23 آذر 1391

سال نو

گل پسر مامان و بابا سلام .امروز ٢٧ فروردین ١٣٩١ روز یکشنبه بلاخره مامان وقت کرد تا تو سال جدید وب لاگتو آپ کنه .البته نمیدونم امروز چی شده که الان ،ساعت ١٢:٣٠ هنوز خوابی .  اول از همه از چهارشنبه سوری پارسال بگم که آخرین آپ ،تو اون روز بود که شب شروع به نوشتن مطالبت کردم ولی از خستگی زیاد نمی دونم چی شد همین که مطالبم تمام شد و می خواستم ارسال مطالب بکنم تمام مطالب به همراه عکسات همش پاک شد منم خیلی ناراحت شدم و چون دیر وقت بود دیگه کاری انجام ندادم و با ناراحتی رفتم خوابیدم .و دیگه هیچ مطلبی از اون روز تا حالا برات ننوشتم اما سعی می کنم که برات جبران کنم گلم .ولی اون روز خیلی ذوق کردی و با هر صدای تو هم ...
20 آذر 1391

پیاده روی و گردش بهاره

روزا که بلند شده آقا فرهام که حوصلش سر میره و دوست داره همش بره بیرون و به قول خودش ( دده ،بای بای) کفششم از جا کفشی بر میداره ( البته هر کدام رو که خودش دوست داشته باشه بپوشه بر میداره ) و ماشالله ،هزار ماشالله قدشم بلند شده و دستش به دستگیره در میرسه و خودش در و باز میکنه و میره تو راه رو میاسته تا مامان و بابا هم بیان . هفته پیش با دوستامون رفتیم بیرون تصمیم گرفتیم که به یکی از جاهای سرسبز اطراف شهر بریم خیلی خوب بود و خوش گذشت فرهام حسابی خوشش آمد و وقتی می خواستیم بر گردیم رازی نمیشد آخه هر کاری که میخواست آنجا انجام داد .قربونش برم وقتی نشست تو ماشین همین که راه افتادیم خوابش برد تا   وقتی که به خانه برسیم .این...
20 آذر 1391

27 ماهگی

  بیست و هفت ماهگیت مبارک عزیز دلم . دیروز جمعه ده آذر بود و شما وارد 27 ماهگی شدی قرار گذاشتیم که بریم بیرون و شما هم پیشنهاد دادی که بریم پارک سُر سُره بازی ،ساندویج بوخولیم و دیروز کلا" روز شما بود و حرف شما را اجابت کردیم و از صبح که پاشودیم رفتیم ساندویچ خریدیم و خوردیم و بعد رفتیم پارک .آنقدر سر سره بازی کردی خودتم می گفتی چه خوبه ! ولی آنقدر بازی کردی که دیگه نتونستیم از بازی کردنت عکسی بندازم . البته این کامنت برای هفته پیش بود و وقت نشده بود آپ کنم با عرض پوزش . ...
18 آذر 1391

این چی ؟

چند وقتی که دیگه شروع کردی به سوال کردن و هر چی رو میبینی میپرسی و میگی ( این چی ؟ ) بعد من جواب میدم و باز میپرسی .وقتی میبینی که مامان داره کلافه میشه بعد میگی ( آفلین مامان ) مامانم که با شنیدن این کلمه ذوق میکنه و دیگه خستگی از تنم در میره و منم میگم آفرین فرهام .بعضی وقتا میخوای دَرِ چیزی رو باز کنی و یا یه کاری میخوای انجام بدی که نمیتونی انجام بدی میگی مامان (چیجولی ) و خیلی جالب میگی چه جوری و منم خوشم میاد و میگم چی گفتی عزیزم و شما هم باز میگی ( چیجولی ) منم اول بوست میکنم و بعد بهت میگم (چیجولی) باید این کارو انجام بدی . ...
9 مهر 1391

سرماخوردگی

عزیز مامان الان دو روز که سرما خورده ،از بس که میگه پیاده بریم بیرون (ماشین اَخه ،پیاده خوب ) من و بابا تصمیم گرفتیم که دوشنبه ٣ مهر بعداظهر پیاده بریم بیرون شما هم حسابی کِیف می کردی و حین راه رفتن هم میگیی مامان من ( خَس بغل ) که همون من خستم بغلم کن میشه .بعد از آمدن شب انگاری آره دیگه ناناز مامان یه کوچولو سرما خورده و آبریزش بینی داری پسری هم که خیلی بدش میاد تا بینیش میاد داد می زنی و میگی مامان ( اَی ) .ماشالله شما هم که خیلی بد دارو میخوری مجبوریم با هزار ترفند به شما دارو بدیم به همین خاطر همیشه موقع شربت خوردن یه قاشق اول بابا می خوره و بعد شما لطف می کنید و میل می کنید ،به بابا می گی ( بُخور دایو خوب )&nbs...
5 مهر 1391