فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

گل پسر

گل گلدون ! سلام                  غنچه خندون ! سلام     نمک نمکدون ! سلام                   قند تو قندون ! سلام  آی گل پونه ! سلام                  یکی یدونه ! سلام عزیز دوردونه ! سلام               چراغ خونه ! سلام   سلام عزیز دلم ،ببخشید دیگه دیر آمدم همش تقصیر خودت ،آخه ماشاء الله هزار ماشاء الله آنقدر شیطون...
21 دی 1391

بابا بزرگ

فرهام جان الان سه تا شعر بلده (یه توپ دارم قل قلی ، بابا بزرگ ،گربه سرما خورده ) چند تا هم دست و پا شکسته یاد گرفته و یکی از شعرای که یاد گرفته شعر بابا بزرگ که خیلی هم خوشش میاد وقتی بیرون می ریم هر پیرمردی  رو می بینه می گه بابا بزرگ.خودشم خیلی جالب ادای بابا بزرگارو در میاره .الهی قربونت بشم . بابا بزرگ چه پیره          الهی هرگز نمیره عینک داره با عصا          قصه میگه با ادا خوشحال مثل بنده        با ریش سفید میخنده دست میزاره تو سینی     به من میده شیرینی همین شعر به سبک آقا فره...
21 دی 1391

تعطیلات آخر هفته

چهارشنبه بعداظهر اولین بارت بود که رفتی آب گرم .خیلی برات جالب بود بابا یه تویپ قایق برات خرید و رفتی توش نشستی و حسابی کِیف کردی .وقتی از آب آمدی بیرون شروع کردی به تعریف کردن و باز تکرار می کردی که بازم بریم شنا .قرار شد که بابا بازم امروز ببرتت شنا خوشبحالت شد . فرداش که پنجشنبه بود روز اربعین حسینی مثل هر سال رفتیم خانه عمو رسول همه اونجا جمع بودیم تا احسانی رو که پخته شده بود را پخش کنیم .بعد از انجام کارا و خوردن نهار شما شروع کردی به بازی کردن با راکت و یه توپ اسفنجی انقدر مشغول بازی کردن بودی که توپت رفت زیر میز اُپن که یدفه سر شما هم خورد به لبه میز اُپن اولش همرو نگاه کردی بعد سرتُ مالیدی بعد بوغز کردی و آمدی پریدی...
20 دی 1391

خمیر بازی

گل مامان دیگه هنرنمایی می کنه و هنراشو نشونمون میده .با خمیر توپ قلقلی درست کرد ،مار درست می کنه ،عکس آدم درست کرده و ... دیگه خمیرا رنگ واقعیشونو از دست دادن و معلوم نیست هر کدام چه رنگی داره از بس همه رنگارو با هم قاطی می کنی و برات خیلی جالب . اینم یکسری از هنر دست گل پسرم ،فرهام جون . عکس یه آدمک در حال انجام درست کردن آدمک. جمع توپ فلفلی ها به تعبیر فرهام جون :یه نی نی توی تختش یه آقای که کلاه گذاشته سرش.   ...
20 دی 1391

مستقل شدن

سلام عزیز مامان ،گل مامان ،عشق مامان و بابا . پسرمون دیگه برای خودش یه پا مرد شده و مستقل رو تخت خودش جدا از مامان و بابا میخوابه .دیگه تصمیم گرفته بودم که اتاق پسرمو سوا کنم ولی بابا گفت اصلا امکان نداره خودمم دلم برات سوخت .تصمیم گرفتیم که اول با فاصله و عادت کردن جدات کنیم به همین خاطر تختامونو  از هم جدا کردیم و بین تختا فاصله گذاشتیم .الان حدود یازده روز که دیگه دور از مامان و بابا می خوابی روزای اول خیلی سخت بود هم برای خودم هم برای پسر گلم ولی شبا با قصه گفتن و کنار تختت ماندن یواش یواش عادت کردی ولی بعضی وقتا باز میگی می خوام پیش شما بخوابم ولی بهت اجازه نمی دیم چون دیگه مرد شدی و آخر خودت میگی برم تو تختم ،منم دوست دارم پسرم ...
16 دی 1391

28 ماهگیت مبارک

(١٠/١٠/١٣٩١ ) پسر گلم عزیز دلم 28 ماهگیت مبارک .الان بیست و هشت ماهه که با بودنت زندگیمون زیباتر شده امیدوارم که همیشه سالم و سلامت و موفق در کنار هم به خوبی زندگی کنیم . دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت داریمممممممممممممممممممممممممممممممممم.   ...
13 دی 1391

اولین آمپول

هفته پیش کلا توی خانه بودیم بجز یه روز مجبور شدیم بخاطر مریض شدنت بریم دکتر و شما اولین آمپول در دو سال و سه ماهگی زدی ،اول شروع کردی به گریه کردن ولی به هر ترتیبی بود آمپول زدی و بعد پاشدی گفتی من بزرگ شدم .خیلی دلم برات سوخت اصلا دوست نداشتم که بهت آمپول بزنن ولی واجب بود .نمی دونم چطور شد که پسر گلم یدفه گلوش چرک کرد و حسابی سرفه می کردی ولی خدارو شکر با چندتا شربت و یه آمپول تا آخر هفته حالت خیلی بهتر شده بود امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشی . خیلی خیلییییییییییییییییییییییییییییی دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممممممم. ...
2 دی 1391

پوشک نه !

تا الان می گفتی  ( پیشک ) که همان پوشک خودمون هست رو ببندیم و راضی نمی شدی که از پوشک جدا بشی .ولی من و بابا آنقدر در مورد جایزه گرفتن با شما صحبت کردیم که اگر پوشک نبندی برات جایزه می گیریم .فردای اون روز که از خواب بیدار شدی گفتی مامان من بُزوگ ،دیگه پیشک نبندیم من مرد شدم .  من هم با تعجب و خوشحالی گفتم آفرین پسرم شما دیگه مرد شدی ،بزرگ شدی تا ظهر تمام کارا خیلی خوب پیش رفت ولی دیگه راسنش هم من خسته شدم هم خودت ،و هم می ترسیدم سرما بخوری از بس که تند تن رفتیم دستشویی اینبار خودت گفتی عیبی نداله آقای دُِِکتر گفته پوشک ببند یه کوچولو من هم که بخاطر سردی هوا می ترسیدم سرما بخوری، باز پوشک بستی ولی به این شرط که دستشویی داشتی ...
23 آذر 1391