فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

مادرانه

فرهام جونم سلام  امروز میخوام یکمی درد و دل کنم و یه کوچولو هم وصیت ... جوجه کوچولوی من : ازت میخوام که توی راه پرپیچ و خم زندگی صبور باش اما به اندازه ،طوریکه دیگران از این صبوری و وقار تو سوء استفاده نکنن . میخوام بهت بگم که از حق خودت (اگه به حق بود ) همیشه و در همه حال دفاع کنی ،البته با رعایت ادب و نزاکت ،یادت باشه که حق گرفتنیه نه دادنی ... مامان جون : توی زندگی فراز و نشیبهای زیادی وجود داره که گاهی وقتها آدمی رو خسته میکنه اما تو گل من باید مقاوم باشی و سعی کنی زانوهات خم نشه . عروسک من : توی این راه گرگهای زیادی توی لباس بره در کمینتن مراقت باش گول ظاهرشونو و حرفهای فریبندشون رو نخوری چون همشون بفکر مناف...
2 آذر 1392

شرمنده گلم

سلام گلم ،سلام زندگیم با عرض شرمندگی واقعا میدونم که خیلی دیر کردم ولی خودت میدونی که چقدر گرفتارم حتی برای درس خوندنم هم  مجبورم نصفه شبا بیدارشم و درس بخونم با اتفاقات جدیدی که تو زندگیمون افتاده کارام زیادتر شده و منم دیر میام و به وبلاگت سر می زنم اما بعد از این تمام سعی و تلاشم رو می کنم که دیگه کارای عقب افتادم رو یه سرو سامانی بدم و از شاهکارای که انجام میدی تو وبلاگت بنویسم ،خیلی دوست دارم.                                        &...
24 آبان 1392

هیجان حرکت و ...

این مطب بنظر جالب آمد و برای والدین عزیز بسیار مناسب . هیجان حرکت: حالت عمومی بدن، تمایز واضحی را بین کودک نوپا  و کودک سه ساله نشان می دهد. کودک سه ساله صاف تر می ایستد. برجستگی شکم او کمتر است که در نتیجه او را لاغرتر نشان می دهد. راه رفتن کودک سه ساله موزون و زیباست. او می تواند به جلو، عقب و طرفین قدم بردارد و حتی قادر است  روی پنجه های پایش بایستد. باری او دویدن بیش از راه رفتن جاذبه دارد. کودک سه ساله به یورتمه رفتن علاقه دارد. یورتمه نوعی حرکت است که در آن، همیشه یک پا جلو و پای دیگر عقب قرار می گیرد. کودکان سه ساله قادرند تا ارتفاع حدود30 س از سطح زمین بپرند و عاشق پریدن از آخرین پله پلکان هستند بالا رفتن از پله م...
6 شهريور 1392

من یه مامان دیگه می خوام!

  گوسی گوساله همه ی قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت:"می رم یه مامان دیگه پیدا می کنم!" گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت:"هاپی هاپو! مامان من می شی؟"   هاپی هاپو گفت:" نه! من خودم بچه دارم." گوسی گوساله رفت. توی راه پیشو پیشی را دید. پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد. گوسی گوساله گفت:" پیشو پیشی! مامان من می شی؟" پیشو پیشی گفت:" نه! من خودم بچه دارم." گوسی گوساله راه افتاد. توی راه ماشی موشه را دید. گوسی گوساله گفت:" مامشی موشه! مامان من می شی؟" ماشی موشه، گوسی گوساله را برانداز...
22 مرداد 1392

یک ماه گذشت نه بیشتر شد...

سلام گلم ،سلام عزیزترینم ،سلام زندگیم .امروز بعد از یک ماه و نیم ،تنبلی رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم که دیگه وبلاگتو آپ کنم .ولی عزیزم این دیر کردای مامانو به حساب تنبلی نذار آخه خیلی سرم شلوغِ ،خودت میدونی که قبلا دو تا بچه داشتم یه کوجولو یه بزرگ ولی حالا سه تا شده یه کوچولو و دوتا هم بزرگ .ولی دیگه امروز تصمیم گرفتم تا هر چه سریعتر یک ماه گذشترو برات بنویسم تا بعد از این هم مرتب بقیه خاطراتت برات بزارم .الانم ساعت ٣.٥ شب و من از ساعت ٢ پشت کامپیوتر نشستم و نمیدونم این همه دیر کردو چه جوری شروع کنم و تا کی بتونم ادامه بدم .   بعد از آخرین کامنتت که در ٢٤ اردیبهشت ١٣٩٢ بود سه روز بعد یعنی شنبه ٢٨ اردیبهشت من...
16 مرداد 1392

دیگه از پوشک خبری نیست .

چهارشنبه ٢٨ فروردین ١٣٩٢ فرهام جون از آنجای که علاقه زیادی به کتاب و یادگیری داره و اطرافیانش هر کسی به نحوی با درس و کتاب سر و کار دارن فرهام جون با اسرار زیاد به من گفت منو ببل مدسه میخوام دس بخونم .من و بابا دیدیم که علاقه داری تصمیم گرفتیم که به مهد ببریمت. فردا وقتی از خواب بیدار شدی منم فرهام جونم بردم مهد کودک روز اول خیلی برات جالب بود ولی از من جدا نشدی با هم رفتیم کلاسارو دیدیم بازی کردی من که برگشتم توی دفتر خانم مدیر شما هم سریع برگشتی و باز به من چسبیدی اما یک ربع بعد خانم مدیر داشت با یکی دیگه از بچه ها کاردستی درست می کرد با کاغذ رنگی و چسب مایع و قیچی کار می کردن شمارو هم صدا کردن بعد رفتی ،برات جالب بود چون تا ...
24 ارديبهشت 1392

سه مناسبت+1

ده اردیبهشت ،سی و دومین ماهگردت بود اما وقت نکردم برات پیامی بزارم آخه قرار بود به مناسبت ٣٢ ماهگردت و به مناسبت روز مادر و همچنین به مناسبت روز معلم بخاطر بابا جون ،روز مادر قرار بود یه کیک درست کنم ،ناهار بیرون بریم ،کادو بخریم و هر سه مناسبت و با هم جشن بگیریم اما نشد آخه چهارشنبه یازده اردیبهشت روز مادر وقتی صبح بابا می خواست بره سر کارش وقتی از کوچه در آمد هنوز به وسط میدان نرسیده یه آقای بسیار محترم بدلیل اینکه نور خورشید افتاده توی چشماش و ندیده با سرعت بسیار زیاد آمد و زد به ماشین و خدا ،خدای خیلی خوب و مهربانمون که خیلی رحم کرد و محبتش همیشه شامل حالمون میشه زد به در پشت راننده و ماشین بابا یه دور کامل زد بعد عینک بابا از چشمش پرت ش...
24 ارديبهشت 1392

فروردین 92

بعد از چند روز تعطیلی فرهام جون به بودن باباش توی خانه عادت کرده بود و هر روز وقتی از خواب بیدار میشدی می گفتی بابا جون کجایی بابا هم می آمد و بغل و بوسه و بازی و حسابی خیلی خوش می گذشت اما بعد از تعطیلات فرهام جون از خواب بیدار شد وقتی دید باباش نیست حسابی ناراحت شد بخاطر اینکه سرشو گرم کنم و زیاد بهانه گیری نکنه گفتم امروز فرهام جون برامون صبحانه درست می کنه و با علاقه زیاد قبول کردی و برامون یه تخم مرغ خوشمزه درست کردی .دستت درد نکنه عزیزم خیلی خیلی خوشمزه بود . ...
24 ارديبهشت 1392