فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

به دنیا آمدن فرهام

1390/6/3 0:27
385 بازدید
اشتراک گذاری

نمي دونم چه جوري شروع كنم ،برام خيلي سخته كه بخوام از بدنيا آمدنش بگم چون به من و باباش خيلي سخت گذشت شايد بهتر بگم بدترين اتفاقي بود كه بعد از تولد فرزند، براي هر پدر و مادري امكان داره بيافته .

 

اما خدارو صد هزار مرتبه شكر مي كنم كه به خير گذشت و خيلي زود طي شش روز تمام شد . وقتي پسر گلم بدنيا آمد تو اتاق عمل پزشكم گفت كه مشكل تنفسي داره و من در عالم خيال خودم فكر كردم كه منظورش منم چون واقعا نفسم داشت مي گرفت وقتي كه فرهام گلم رو آوردن بالا سرم و بهم نشان دادن از خوشحالي مي خواستم جيغ بزنم .نمي دونيد كه فرهام چقدر توپولو بود و همه پرسنل اتاق عمل مي گفتن اين كه رضازادس (قهرمان كشورمون آقاي حسين رضازاده) بعد از اينكه من از اتاق عمل آوردن بيرون و به اتاق خودم بردن منتظر شدم تا فرهام بيارن پيشم ولي اين اتفاق نيافتد .پرستار آمد اتاقم تا از وضعيت من با خبر بشه، بهش گفتم بچمو نمياريد پيشم ؟ از آنجايي كه پرستار از همه چيز با خبر بود با مهرباني به من گفت چرا الان زوده تا يكي دو ساعت ديگه ميارن پيشت ،من منتظر شدم تا همسرم بياد ولي خبري از اونم نبود به خواهرم كه پيشم بود گفتم اينجا چه خبر شده چرا هيچكس نمياد پيشم ،خواهرم سر منو با حرفاش گرم كرد كه چيزي ازش نپرسم اما من باز پيگير حرفم شدم و مرتب سوال مي كردم .كه ناگهان مامانم آمد تو اتاق و از آنجايي كه حس مادري هميشه در همه حال و همه جا حرف اول رو مي زنه آمد جلو و منو بوسيد و اشك تو چشماش جمع شد و خواهرم از اتاق رفت بيرون تا ببينه بيرون چه خبره .از مادرم سوال كردم كه مامان چرا هيچ كس نمياد ؟چرا فرهام نميارن پيشم ؟مادرم هم خواست سرم رو گرم كنه و گفت نميدوني كه ماشاءالله خدا چي بهت داده ،چه پسر توپولو و خوشگلي داري ،خداحفظش كنه ،كه باز مامان اشك تو چشاش جمع شد كه خواهرم آمد اتاق و مامانو راهي كرد كه بره .سر تونو بيشتر از اين درد نميارم ،ولي با تمام بيتابيام و نگرانيام چند ساعت بعد تقريبا ساعت سه بعداظهر كه وقت ملاقات بود همسرم با روي باز و لبخند و با يك چهره كاملا شاد و خوشحال ،انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده وارد اتاق شد با خوشحالي به من گفت خدارو شكر كه به سلامتي همه چي تمام شد پسرمون سلامت بدنيا آمد .

من سريع از همسرم پرسيدم پس چرا پسرمونو نميارن ؟همسر با مهرباني به من گفت عزيزم نگران نباش پسرمون از بس كه شكموه كمي از مواد هنگام عمل خورده بخاطر همين بردنش تا تحت مراقبت باشه زودم برش ميگردونن هنوز حرف همسرم تمام نشده بود كه من زدم زير گريه حالا بعد از نه ماه انتظار و سختي و اشتياق ديدن بچه ...

فقط گفتم خدا جون از تو ميخوام كه هيج كسي رو نااميد نكني من رو هم نااميد نكن .

چرا كه با روحيه اي كه از همسرم سراغ داشتم مي دونستم كه داره منو آروم ميكنه كه يكدفعه دكترم آمد پيشم و از دكترم پرسيدم و با مهرباني به من گفت كه ...

پسرت خدارو شكر صحيح و سالم فقط با مشكل تنفسي بدنيا آمده و ما مجبور شديم سريع پسرت رو به بيمارستان مخصوص كودكان ببريم و منم در حين صحبت كردن دكترم دارم عين باران بهاري گريه ميكنم خيلي برام سخت بود . بعد از اينكه پزشكم از اتاق بيرون رفت همسرم به من گفت كه بعد از بدنيا آمدن فرهام سريع بدون هيچ معطلي با يك آمبولانس و يك پرستار فرهام و توي دستگاه گذاشتنو برديم بيمارستان كودكان . بخش NICU فرهام بستري كردن تا هرچي سريع تر حالش خوب بشه . از آنجايي كه من تو يك بيمارستان بودم و فرهام تو بيمارستان ديگه همسرم مجبور بود كه هر روز هم به من سر بزنه هم به فرهام اونم چي روزي چهار پنج بار .خلاصه بعد از سه روز بستري من از بيمارستان مرخص شدم ولي بدون بچه !

وقتي مرخص شدم همسرم گفت كه بريم خانه بعد از چند ساعت ديگه ميبرمت بيمارستان پيش فرهام ولي من قبول نكردم و به بيمارستان پيش فرهام رفتيم .با چشمي گريون از آسانسور با همسرم پياده شديم و وارد بخش NICU شديم ،برام خيلي سخت بود رفتيم از پرستار اجازه بگيريم كه وارد اتاق بشيم از پشت شيشه ديديم كه جاي فرهام بچه ديگه اي گذاشتن از ناراحتي همينجور داشتم گريه مي كردم كه با  همسرم پيش پرستار رفتيمو و پرسيديم كه پسرمون كجاست ؟ ولي خدارو صد هزاران مرتبه شكر مي كنم كه با خوشحالي به ما گفت كه حال پسر شيطونتون خوب شده و به بخش نوزادان منتقل شده .

آخه تو اين چند روز كه فرهام جونم كه تو دستگاه بود (الهي مامان قربونش بره ) همش نايلوناي روي دستگاه با دستش پاره مي كرد و پرستارا مجبور بودن كه همش مواظب فرهام باشن يا اينكه نايلوناي دستگاه عوض كنن تو اونجا هم تمام پرستارا از شيطونياي فرهام شاكي بودن و به پهلون معروف شده بود. ( البته همسرم تو اين چند روزه كه ميرفت و ميامد بهم مي گفت كه پرستارا از شيطونياي فرهام شاكي شدن و فرهام تو اونجا شده سوژه و همه رو با كاراش ميخندونه )  قهقهه

خلاصه ما وارد بخش نوزادان شديم و براي اولين بار بعد از 39 هفته و سه روز تونستم بچمو كه آرزوي ثانيه به ثانيه اين نه ماهم بود بغل كنم . بعد از سه روز ، سه روز خيلي سخت با مشكلات فراوان براي خودمو همسرم و اذيتاي كه بچم شد تونستيم خدارو صد هزاران هزار مرتبه شكر روز ششم يعني ششمين روز تولد فرهام جونم ،فرهام از بيمارستان مرخص بشه و با خوشحالي به خانه برگرديم .وقتي فرهام بغل كردم تمام سختيا از يادم رفت .

ميدونم ناراحتتون كردم ،اميدوارم كه منو ببخشيد .ولي دوست دارم از همسر مهربونم كه خيلي دوسش دارم، چرا كه تمام سختيها و مشكلات و نگرانيهاي من و فرهام به دوشش بود و با صبر و مهربونيش منو هميشه آرام مي كرد و طي چند روزي كه توي بيمارستان بودم پا به پاي من شب و روز بدون اینکه لحضه ای ما رو تنها بزاره تشكر كنم . و باز خدا را صد هزاران هزار مرتبه شكر مي كنم كه همه چي به خوبي تمام شد .

از همه شما دوستان ني ني وبلاگي ميخوام كه هميشه به ياد بچه هاي مريض هم باشيد و تمام بچه ها رو دعا كنيد و هيچ وقت از يادتون نره .

در آخر

از خداي مهربون ميخوام كه هيچ مشكلي براي هيچ بچه اي بوجود نياره و تمام گلاي زندگيمون هميشه سلامت باشن .  (الهي آمين يا رب العالمين) 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهسا
24 مرداد 90 0:09
سلام الهي كه خاله قربون فرهام خوشگلت بره خدا رو هزاران مرتبه شكر كه پسمل گلت صحيح وسالم پيشت اومد والان هم با شيطنت هاي شيرينش دل همه رو آب كرده از طرف من يك ماچ آبدارش كن



ممنون،آرزوي سلامتي براي شما ومبينا جان .

مامان پارسا
24 مرداد 90 13:39
خدارو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده،ایشالا دیگه هیچ وقت غم راه خونه ی دلتو پیدا نکنه و فرهام خان زیر سایه ی پدر و مادرش در سلامت کامل از لحظه لحظه زندگیش لذت ببره



متشكرم .آرزوي روزهاي خوش براي پارسا جون و خانواده اش .
مامان آرین
3 شهریور 90 10:24
سلام آرزو میکنم برای فرهام جون دیگه هیچوقت مشکلی پیش نیاد و همیشه همگی دور هم و خندون باشین




سلام ،متشکرم عزیزم .