فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

دیگه از پوشک خبری نیست .

1392/2/24 8:52
521 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه ٢٨ فروردین ١٣٩٢ فرهام جون از آنجای که علاقه زیادی به کتاب و یادگیری داره و اطرافیانش هر کسی به نحوی با درس و کتاب سر و کار دارن فرهام جون با اسرار زیاد به من گفت منو ببل مدسه میخوام دس بخونم .من و بابا دیدیم که علاقه داری تصمیم گرفتیم که به مهد ببریمت. فردا وقتی از خواب بیدار شدی منم فرهام جونم بردم مهد کودک روز اول خیلی برات جالب بود ولی از من جدا نشدی با هم رفتیم کلاسارو دیدیم بازی کردی من که برگشتم توی دفتر خانم مدیر شما هم سریع برگشتی و باز به من چسبیدی اما یک ربع بعد خانم مدیر داشت با یکی دیگه از بچه ها کاردستی درست می کرد با کاغذ رنگی و چسب مایع و قیچی کار می کردن شمارو هم صدا کردن بعد رفتی ،برات جالب بود چون تا اون موقع به دستت نه قیچی داده بودم نه چسب مایع .کاغذارو با قیچی می بریدید و چسب روی کاغذ دیگه می ریختید و تکه کاغذای دیگرو روش می چسبوندید و می گفتید کاردستی درست کردیم .یک ساعت و نیم تو مهد ماندیم و برگشتیم خانه تو راه می گفتی که خیلی دوست دالم بلم مدسه  بعداظهرش رفتیم یه مقدار کاغذ رنگی و چسب و قیچی خریدیم و شروع کردی به کاردستی درست کردن .

 

خلاصه تا روز شنبه قول دادی که صبج زودتر از خواب بیداربشی و زود بریم مدسه  .شنبه ساعت ١١.٥ تا١٣.٣٠ رفتیم بازم بهم چسبیدی اما خیلی سریع رفتی بازم من نشستم توی دفتر خانم مدیر ،بازی کردی وسط بازی هم میامدی به من سر می زدی ببینی نشستم بعد که خیالت راحت میشد باز می رفتی تا ظهر وقت ناهار هم رفتی پایین برای غذا خوردن مشغول بودی اما غذا زیاد نخوردی فقط دو قاشق کوچولو .ظهر آمدیم خانه خیلی حرف می زدی بازم فردا صیح زودتر از خواب بیدار شدی و ساعت ١٠.١٥ تا ١٢.١٥ رفتیم اما این بار من تو رو گذاشتم و تا وقت ناهار برگشتم دنبالت خیلی برام سخت بود جات توی خانه خالی بود .تصمیم بر این بود که یک روز در میان ببرمت تا هم توی جمع بچه ها باشی و هم یه چیزای تازه تری یاد بگیری .دوشنبه نرفتیم و قرار شد سه شنبه بریم که دیدم شما سرما خوردی .رفتیم دکتر تا هم برگه سلامت بگیریم برای مهد کودک و هم یه شربت بهت بده چون می گفتی گلوت درد می کنه .تا آخر هفته خدارو شکر حالت زود خوب شد ولی تو این مدت هر روز می گفتی مدسه نمیلیم . اما یه چند وقتی که تصمیم گرفته بودم که جدی چدی دیگه از پوشک جدات کنم دیدم الان که به مهد علاقه نشان میدی فرصت خوبی تا از پوشک جدات کنم .چون خیلی از راه هارو امتحان کرده بودم ولی موفق نشدم . از روز شنبه هفت اردیبهشت بهت گفتم خانم مدیر گفته هر وقت فرهام جون دیگه پوشک نبست و جیشو پی پیشو گفت بیارید مدرسه با این حرف به صورت کاملا جدی با همدیگه همکاری کردیم و خیلی سریع راه افتادی و از پوشک جدا شدی روزای اول خیلی سخت بود اما بلاخره موفق شدیم و بخاطره مدرسه خیلی سریع از پوشک جدا شدی دیگه از صبح تا شب وقتی بیرون میریم دیگه اصلا پوشک نمی بندی فقط شبها اونم بخاطر احتیاط اما الان چهار روزه که دیگه شبها هم پوشکتو اصلا خیس نمی کنی و صبح که از خواب پامیشی میری دستشوی و کاملا پاک پاک هستی قربونت برم البته تو این فاصله عوض هزینه پوشک کلی هزینه جایزه برات کردیم ولی خیلی ارزش داره اما بازم برات جایزه می خریم چون لیاقتشو داری خیلی سریع راه افتادی و اصلا فکرشو نمی کردم .الان هم بعد از این دیگه باید بازم به فکر مدرسه باشیم تا دوباره بری مدرسه .ولی عشقم ،عمرم ،عزیزم خیلی خیلی دوست دارم قشنگم .

                                                                              خداحافظ پوشک.بای بای

راستی خیلی زبان شیرینی داری ماشاء الله همه خوششون میاد بعدشم داری سوره توحید یاد می گیری خیلی جالب می خونی به زبان انگلیسی هم علاقه شدید نشان میدی و حروف انگلیسی رو هم داری یاد می گیری ،دیگه یاد گرفتی بشماری و از بین چندتا وسیله یه تعدادشو بشماری و انتخاب کنی .

به بابا هم موقع بیرون رفتن همیشه یاد آوری می کنی و میگی بسم الله الحمان الحیم بگو .

اما عزیزم اینو بدون که مامان و بابا خیلی خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارن .ماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)