فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

یک ماه گذشت نه بیشتر شد...

1392/5/16 9:16
774 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم ،سلام عزیزترینم ،سلام زندگیم .امروز بعد از یک ماه و نیم ،تنبلی رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم که دیگه وبلاگتو آپ کنم .ولی عزیزم این دیر کردای مامانو به حساب تنبلی نذار آخه خیلی سرم شلوغِ ،خودت میدونی که قبلا دو تا بچه داشتم یه کوجولو یه بزرگ ولی حالا سه تا شده یه کوچولو و دوتا هم بزرگ .ولی دیگه امروز تصمیم گرفتم تا هر چه سریعتر یک ماه گذشترو برات بنویسم تا بعد از این هم مرتب بقیه خاطراتت برات بزارم .الانم ساعت ٣.٥ شب و من از ساعت ٢ پشت کامپیوتر نشستم و نمیدونم این همه دیر کردو چه جوری شروع کنم و تا کی بتونم ادامه بدم .

 

بعد از آخرین کامنتت که در ٢٤ اردیبهشت ١٣٩٢ بود سه روز بعد یعنی شنبه ٢٨ اردیبهشت من و تو رفتیم تهران پیش خانواده من .آخه تو عاشق مامانی و بابایی هستی و اونارو خیلی دوست داری بعدشم دانیال و یوسف هم هستن ،وقتی با هم می افتید آنقدر شلوغ می کنید که خدا میدونه و تو خیلی خوشحال میشی .خاله هات که عاشقتن و تو هم با اون زبون چرب و نرمت با اون کارای شگفت انگیزت همرو عاشق می کنی ،دایی هات که وقتی بهشون می رسی دوست داری باهاشون کشتی بگیری و به دایی رضاتم میگی دایی قوی آخه همیشه خدا وقتی بهم میرسید کشتی میگیرید ،بازی میکنید ،و نماز خوندن داییت خیلی دوست داری و همیشه با دایی نماز میخونی آخه بعد از نماز خواندن با دایی در آخر با جایزه روبرو میشی قربونت برم .

خلاصه شنبه ما رفتیم تهران یک هفته تهران موندیم حسابی با همه بازی کردی ،بیرون رفتی ،برات خرید کردن ،با بچه ها پارک رفتی ،کشتی گرفتی ،شیطنت کردی و بعد از یک هفته خاطره وقت آن رسید که از مامانی و بابایی به همراه خاله مژگان و دایی رضا که قرار  بود برن ژاپن پیش دایی امید خداحافظی کنیم آخه اگر خدا بخواد قرار سه ماه اونجا بمونن البته قرار بود تو این سفر من و تو هم به همراهشون بریم ولی من بخاطر تو که خیلی بابایی هستی دلم نیامد و به دایی گفتم سری بعد برای سه تایمون ویزا بفرسته تا باهم باشیم  .

بعد از خداحافظی و رفتن مسافرامون بابا هم آمد و فردای اون روز یعنی دوشنبه ٦ خرداد با ماشین خودمون ما هم راهی سفر شدیم  و رفتیم پابوس آقامون امام رضا و تو برای اولین بار به مشهد رفتی و شدی مَشه فرهام .سه روز تو مشهد ماندیم و موقع برگشت از سمت شمال رفتیم و یه شبم توی گرگان ماندیم خیلی خوش گذشت و فردا ظهر هم راهی تهران شدیم و قرار بود که شنبه برگردیم خانمون تا بابا به اداره و کاراش برسه ولی متأسفانه عمو جعفر حالش خوب نبود و آمد تهران بیمارستان بستری شد و چهار روزم ماندیم تا عمو کاراش تمام شه و بعد باهم برگشتیم خانه . 

این مطب رو ١٠ تیر نوشته بودم و حالا ...

با عرض شرمندگی امروز ١٦ مرداد باز وقت کردم و آمدم به وبلاگت سر بزنم .باور می کنی آنقدر شیرین کاریات و شیطنتات و خرابکاریات زیاد که خدا میدونه و من هم نمیدونم از کدومش بنویسم .ولی باز هم تلاش می کنم و تمام کارات و عکساتو برات میزارم و مینویسم . (خیلی دوست دارم .)

هر جا آب میدیدی شیرجه میرفتی به سمت آب و بابا هم به دنبالت ...

بعد از کلی دوندگی و از کوه بالا رفتن یه بستنی میچسبه .

 

این عکس روز ١٠ خرداد ٩٢ یعنی ٣٣ ماهگی گل پسری در گرگان . 

 شام خوردن فرهام جون غذای مورد علاقه گل پسری .

    

پسندها (1)

نظرات (0)