فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

پسر داشتن حس شیرینیه

پسر داشتن حس شیرینه ... دنیای معصوم و کودکانه اش به من که یک زن هستم حس آرامش عجیبی میده ... وقتی که از همه مردهای زندگیم نا امید میشم و به یه گوشه پناه میبرم ،یه مرد کوچولو میاد پیشم که نه شوهرمه ،نه پدرمه ،و نه برادرم .اون تنها عشق زندگی منه که با دستهای کوچولوی مردونه اش موهام رو نوازش میکنه و برای اینکه غصه هام رو فراموش کنم ،با صدای قشنگش توی گوشم میگه :مامان ،امروزموهات چقدر قشنگ شده... و توی اون ثانیه هاست که من اوج میگیرم و با عشق زندگیم از ته دل میخندم ... آره ... عشق زندگی من اون چشمای قشنگ مردونه ست که با نگاهش فریاد میزنه : مامان عاشقتم ... و من با تمام پوست و گوشت و خونم عشقش رو احساس میکنم ... &...
25 دی 1394

چند وقت پیش

 سلام گلای مامان نمیدونم چیکار کنم اصلا وقت نمیشه الانم زنمو بالایی آمد و شما رو برد پیش خودش منم سریع پریدم پشت کامپیوتر ببینم چقدر میتونم جبران عقب افتادگی کارامو بکنم . تولد یک سالگی آقا فرزام هم شد تولد پنج سالگی آقا فرهام هم شد کلی کارا کردید فرهام جون وارد پیش دبستانی شد مشق نوشتن یاد گرفته به قول خو دش دیگه با سواد شده به مامان و بابات میگی معلوماتتون ببرید بالا من دیگه با سواد شدم قربونت برم . فرزام جون واکسنای دو ،چهار ،شش ماهگی و یک سالگیشو زد .چهار دست و پا رفت ،دندان در آورد و مامان آش دندونی برات پخت ،تاتی تاتی کرد ،راه رفتن یاد گرفت ،جیق زدن یاد گرفته ( وای وای )، اولین کلمه ای که به زبان آورد تو هفت ماهگی مامان بود ...
11 آبان 1394

مامان شرمنده

سلام یه سلام طول و دراز به دوستای خوب و پسرهای گلم فرهام جان و فرزام جان که خودتون میدونید چقدر دوستون دارم ولی وقتم واقعا کم هست و خیلی دیر به دیر میام به وبلاگتون سر میزنم .فرزام جان انقدر شلوغ و وابسته هست که اصلا برای من وقت نمیزاره و فرهام جان هم که باید بهش برسم ولی زیاد وقت نمیکنم و مامان شرمنده میشه امیدوارم که بزرگتر که شدید وقت بیشتری پیدا کنم  تو این مدت یک سال از خاطرات فرزام جان باید بنویسم و یک سال از خاطرات فرهام جان که خیلی عقب افتاده ولی حتما براتون مینویسم وقتی که بزرگ شدید ببینید و بخونید وبخندید . ...
29 مرداد 1394

روزهای دو نفری

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممنمممممممم یه سلام طولانی که مدتهاس از دوستای خوب نی نی وبلاگیم دور موندم خبرهای که مدتهاس جامونده آخه چیکار کنم وقتی خدای خوب و مهربون مارو غافل گیر کرد سرم حسابی شلوغ شد و دورانی که قبلا تجربه کرده بودی رو یکبار دیگه اونم با یه بچه ،دست تنها ،با کلی درس و کار بخوای دوباره تجربه کنی خیلی سخته ولی از خدای خوب و مهربونم هزاران هزار بار شکر می کنم که منو دوست داشت و لیاقت دوباره مادر شدن رو به من داد .ولی روزای خیلی سختی بود که خدارو شکر به خوبی بخیر گذشت ،اما الان خیلی خوب ،با آمدن فرزام جون به زندگیمون، زندگیمون قشنگتر شده از خدای خوبم میخوام که هرکس آرزو...
2 مهر 1393

یادی از گذشته

یادش بخیر پارسال که کوچیکتر بودم ( 10/6/1392) تولد سه سالگیم مامانم وقت نکرده بود عکسشو بذاره .کادوی مامان و بابا هم  فوتبال دستی بود .روزا خیلی زود میگذره ،عین برق و باد  برای پسر گلم ارزوی موفقیت در تمام مراحل زندگیش دارم .فرهام حون با دوستش مبینا خانم که همیشه عین دوتادوست خوب باهم هستن .هفته پیش هم تولد مبینا جون بود فقط هشت روز از فرهام جون بزرگتره   ...
19 خرداد 1393

سلام یه خبر خوش ...

وای خدای من چقدر سرم شلوغ شده از یه طرف درس از یه طرف کارای خانه از یه طرف جمع و جور کردن وسایل نی نی جدید ! آره فرهام جون صاحب یه داداش شده البته داداشی هنوز تو راه و قراره اوایل تیرماه ان شاءلله بدنیا بیاد و فرهام از تنهایی در بیاد خیلی از وبلاگ فرهام جون عقب افتادم واقعا وقت کم میارم ولی تمام سعی و تلاشم می کنم تا وبلاگ فرهام جون و یه سر و سامانی بدم تا وقتی که داداش کوچولو هم آمد بتونم از شیرین کاریای داداشی هم بگم . فعلا بای ببینم کی وقت می کنم تا باز بیام.
31 فروردين 1393